عشق مامان و بابا ملینا جونمعشق مامان و بابا ملینا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

ملینا فرشته کوچولوی من

اینم اولین عکسای نفس من

  امشب چه نازدانه گلی در چمن رسید گویی بساط عیش مداوم به من رسید نور ستاره ای در شب تولدش انگار که فرشته ای از ازل رسید به دنیا خوش اومدی نازگلم ...
23 شهريور 1392

جشن تولدت تو خونه

اول قرار بود یه جشن تو یه باغچه بگیریم و همه رو اونجا دعوت کنیم چون که خونمون کوچیک بود اما اینجوری تم هایی که برات درست کرده بودیم و نمیشد اونجا انجام بدیم و اینم بگم که زحمت درست کردن تم تولدت و خاله الهه کشید و علاوه براون خیلی بهم کمک کرد خلاصه یه تولد خونوادگی  تو خونه گرفتیم و یه تولد دوستانه تو سفره خونه سنتی گندم. تم تولدت زنبوری بود که لباستم زنعمو اعظم برات دوخت . روز دوشنبه 4 شهریور تو خونه یه جشن خونوادگی برات گرفتیم که خیلی خوب برگزار شد ولی تو خیلی بد اخلاق و بد قلق شده بودی و همش گریه میکردی .تو همه عکسات گریه کردی و اصلا نتونستم یه عکس خوب ازت بندازم. وقتی میخواستیم کیک رو ببریم چاقو رو دادیم دست تو و منو بابایی دس...
23 شهريور 1392

زردی

به خاطر زردیت دوروز دستگاه آوردیم خونه اما زردیت پایین نیومد و دوروز بیمارستان طبی کودکان بستری شدی خیلی روزای سختی بود با تمام گریه هایی که کردی من مردم و زنده شدم و اشک ریختم بازم خداروشکر که چیز مهمی نبود و صحیح و سالم هستی گلم.
23 شهريور 1392

روزی که فهمیدم یه فرشته تو دلمه

چند روزی بود حالت تهوع داشتم اما همش به خودم میگفتم باز مثل ماهای قبل ممکن تست منفی باشه ولی بابا مهدی ساعت 9 شب گفت بریم بی بی چک بخریم ضرر نداره رفتیم خریدیم و اومدیم ولی بی بی چک منفی بود خیلی ناراحت شدیم فرداش میخواستم برم برای آزمایش ولی بی خیال شدم گفتم چند روزم صبر میکنم فرداش رفتم خونه خاله وجیهه و تا عصر اونجا بودم عصر بابایی اومد دنبالم و گفت یه آزمایشگاه همین نزدیکیاست بریم آزمایش بده رفتیم گفتیم که جوابشو اورژانسی میخوایم تست ازم گرفتن و گفتن نیم ساعت باید صبر کنین من و بابایی ام نشستیم و منتظر تو دلم غوغایی بود از استرس نمیتونستم یک جا بند شم باباییم همش باهام شوخی میکرد و حواسمو پرت میکرد که زمان زود بگذره خلاصه بعد از یک رب...
23 شهريور 1392

چیزایی که تو نه ماهگی میگفتی

رفت ، عمو ، لالا،هم ،نانای ،عمه وقتی میگفتی رفت دستاتم از هم باز میکردی و یه ژست قشنگی میگرفتی که دلم میخواست بخورمت تلفن و تلویزیون اکثر چیزا رو میشناختی و تا میگفتم با دست اشاره میکردی همه چیز و میدونستی برای چیه برس رو برمی داشتی موهاتو شونه میکردی کنترل رو برمیداشتی رو به تلویزیون میگرفتی و کانال عوض میکردی گیرتو میزدی به سرت شارژر گوشی رو میزدی به گوشی و دوشاخشو میزدی به پریز عاشق خاموش روشن کردن کلید برق بودی. عاشق هواپیما بودی و تا هواپیما میومد سریع به آسمون نگاه میکردی و بای بای میکردی بعد که میرفت میگفتی او رفت به رفت میگفتی رپت و به عمو میگفتی عمووو،به لالا میگفتی یایا با عمو فرهاد کو کو چی چی بازی میکردی و تا میگفتیم ...
20 شهريور 1392

هورااااااااا عسل مامان یک ساله شد

تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا وجود پاکت اومد تو جمع و خلوت ما توتقویما نوشتیم تو این روز و تو این ماه از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا                                             عزیزم اصلا باورم نمیشه به این زودی یکساله شدی. یکسال با تمام سختی ها و شیرینی ها گذشت . من و بابایی همیشه دوست داریم و عاشقتیم مارو به خاطر تمام کم و کاستی ها ببخش. ...
20 شهريور 1392

روز دختر مبارک

گل باغم نازنینم یادگار بهترینم از تو شد زیبا بهارم ای دوچشمانت امیدم ریشه ام خواهم برویی ای تو برگ زندگانی ای تو سهمم از جوانی روز خوبت خوب تر باد ای تو هدیه از خدایی دختر عزیزم روزت مبارک من و بابایی عاشقتیم ...
20 شهريور 1392

مامان و ببخش به خاطر یکسال تاخیر در ایجاد وبلاگ

دختر گلم ببخشید که بعد از یکسال برات وبلاگ درست کردم ولی سعی کردم کل یکسال و برات بدون کم و کاستی بنویسم.کل این یکسال و تو یه هفته برات نوشتم که از این به بعد روزانه برات بنویسم و وبلاگت به روز باشه ناز گلم دوست دارم عشقم ...
20 شهريور 1392